برای نسل من، رفتن یک یک اسطوره های نوجوانی و جوانی، یعنی نزدیک شدن به خط پایان. همین چند روز قبل، چنگیز جلیلوند رفت؛ که نامش را ۳۰ سال قبل، اولین بار از مجلهی فیلم یاد گرفته بودم. (راستی گفتم مجلهی فیلم، و مگر از مرگ مسعود مهرابی چقدر گذشته؟)؛ بعد خبر فوت کامبوزیا پرتوی، که با گلنار و گربهی آوازخوانش زندگی کرده بودم؛ و حالا مارادونا.
اینها و خیلیهای دیگر، این ستارههای ظاهرا بیربط بههم زندگی ما، که حالا یکییکی از آسمان محو میشوند، معماران ذهنیت و هویت ما بودند در دههی ۶۰. گروههای مرجع یا همان «سلبریتی»هایی که من «بچه خیابان ایران» هم نمیتوانم نقششان را در زندگیام انکار کنم.
امروز که میبینم مرگ مارادونا همهی همنسلان مرا متاثر کرده، از خودم میپرسم: مگر همین مارادونای متوهم نبود که با دست گل زد و گفت دست خدا بوده؟ مگر همین ماردونای آنارشیست نبود که همهی عالم و آدم میدانستند زندگیاش با کوکایین عجین شده؟ مگر همین مارادونای خیانتکار نبود که به هیچیک از همسرانش وفا نکرد و فرزندان نامشروعش را در اقصی نقاط جهان به یادگار گذاشت؟ مگر همین مارادونای عصبیمزاج نبود که از بازیکنان زمین فوتبال گرفته تا خبرنگاران و حتی همسرانش، از مشت و لگد او در امان نماندند؟
به قول آن روزنامهی انگلیسی، حالا که مارادونا در دستان خداست، آیا کسی از مرگ او خوشحال است چون یک آدم دردسرساز از این دنیا کم شده؟ یا کسی کلاهش را هوا میاندازد که دیگر مردم ما از چنین اسطورههای معلومالحالی الگو نمیگیرند؟ و آیا واقعا زندگی هیچ نوجوانی در دنیا بخاطر تقلید از رفتارهای ضد اجتماعی مارادونا به تباهی کشیده شد؟
واکنش دنیا به مرگ مارادونا، به ما یادآوری میکند:
۱- تصویرهای خوشایند در ذهن مردم، یا در ذهن هر آدمیزاد «غیر پارانویید» پایدارتر میماند تا تصویرهای ناخوشایند. چنانکه تصویر دریبلهای افسانهای مارادوناست که در ذهن ما مانده، نه آن همه حاشیههای عجیب و غریب زندگی خصوصیاش.
۲- تجربههای خاص در ذهن ما بیشتر تثبیت میشود تا آنچه همیشه تجربه میکنیم. آنچه مارادونا را یکتا کرد، هنرش در زمین فوتبال بود، وگرنه تا دلتان بخواهد آدم معتاد و خشن و بیبندوبار هست. و ما آنچه خاص بود را به یاد سپردیم.
۳- خوب خوب است و بد بد است و کسی نمیتواند به این راحتیها، مرزهای خوب و بد را جدا کند. این همه حساسیت ما برای اینکه نکند فرزندان ما (بگو مردم ما، چنانکه حکومت خود را والد و مردم را کودک میداند) با بدیها مواجه شوند، مبادا که تاثیرپذیرند، وسواسی است که هم خود ما را آزار میدهد هم آنان را که بهشان سخت گرفتهایم، بیچاره میکند.
۴- وجدان جمعی، هرکس را نه با اشتباهات زندگی فردی، که با تاثیری که بر جمع گذاشته قضاوت میکند. جامعه درنهایت، به کسی که میلیونها نفر با او از زندگیشان لذت بردهاند، آنچنان بها میدهد که خطاهایش بخشودنی مینمایند.
۵- با سرک کشیدن به زندگی خصوصی آدمها، همیشه چیزهایی هست که بشود رسانههای زرد یا آدمهای خاله زنک از آن سوژه بسازند. مخصوصا آدمها هرچه مشهورتر باشند، داستانسرایی دربارهشان بیشتر حال میدهد. البته که هیچکس هم بیاشتباه نیست. اما درنهایت، کارنامهی زندگی آدمها را با برآیند نیک و بدشان میسنجند.
مارادونا دیگر نیست؛ اما هرچه بگذرد، آنچه در تاریخ میماند، نه زندگی شخصی پرحاشیهی او که نام او به عنوان اسطورهی تکرارنشدنی فوتبال خواهد بود.
آنچه باقی میماند، حاشیه نیست، که متن است. و برای نسل ما، هر روز، واژه ای از این متن گم میشود.
سپاس از همراهی شما! مشتاق هستیم نظر شما را درباره این مطلب بدانیم. اگر عضو سایت نیستید اینجا ثبت نام کنید.
*پس از عضویت برای ارسال دیدگاه از منوی ورود به سایت وارد شوید.