دبستان علوی، آن سالهای دههی ۶۰ که من میرفتم، یکی از جوایز کلاسیکش به دانش آموزان، جعبههای لگویی بود با نام تجاری toy. من شاگرد اول بودم و آن سالها ۷-۸ جعبه «توی» جایزه گرفتم. تویها اسباببازی محبوب و مهمترین دارایی من بود.
تا چند سال، همهی خانه، پر بود از قطعههای توی. گاهی یک قطعه ریز توی، توی ماشین، حیاط یا حتی حمام پیدا میشد. در دنیای کوچک من، با تویها میشد به همهی آرزوها رسید؛ صاحب خانه و ماشین و هلی کوپتر و هواپیما و اسلحه شد. با توی میشد حتی آدم ساخت.
آنموقعها نمیدانستم واژه «توی» یعنی اسباببازی. به آن آجرهای پلاستیکی در شکلها و رنگهای مختلف میگفتم توی. و هرکس دوروبرم بود هم میگفت توی. سالها بعد متوجه شدم به این اسباببازی نمیگویند توی؛ میگویند لگو. و کلی احساس از پشت کوه آمدن کردم که چرا در خانوادهی ما، همانطور که مثلا جوجه کباب درست نمیکردند و شمال نمیرفتند، کسی هم نمیدانست اسم اینها لگو است نه توی. باورتان میشود این شرمندگی تا همین امروز با من بود؟ امروز که برای نوشتن این یادداشت لگو را گوگل کردم و فهمیدم لگوی معروف با آن لوگوی قرمز و سفید، از ۱۹۹۸ متولد شده و قبل از آن، لگو معروف نبوده. هرچه بوده توی بوده.
فکر میکنم اولین بار در همان دبستان شنیدم که نام «انسان» را از واژهی «انس» گرفتهاند. گویا ابتداییترین، یا اصلیترین ویژگی آدمیزاد این است که انس میگیرد؛ عادت میکند؛ دلبسته میشود؛ و جدایی از آنچه به آن خو کرده، او را مشوش میکند. حالا فکر میکنم اضطراب آدمیزاد، به نوعی همیشه به جدایی مرتبط است. بشنو از نی چون حکایت میکند...
با درود به روان جان بالبی، واقعیت این است که ما آدمها نه فقط به مادر، که به همه چیز دلبسته میشویم؛ دقیقا همه چیز. ما به خانه، به ماشینمان، به خودکارمان، به شلوارمان، به نحوهی بستن بند کفشمان، به آفتابهی موالمان هم عادت میکنیم و در اصل، دل میبندیم؛ جوری که تغییر آن برایمان سخت است... و ما، به افکارمان هم دل میبندیم.
آنچه باور ماست دربارهی خودمان، دیگران، دنیا و زندگی؛ آنچه معیار قضاوت ماست دربارهی اینکه چه چیز درست و خوب است و چه چیز غلط و بد و چه چیز باید و چه چیز نباید؛ آنچه نظام ارزشی ما را میسازد، که یعنی چه چیزهایی مهمتر از بقیهی چیزهاست؛ به همهی اینها هم خو میگیریم و دل میبندیم. و هرچه بیشتر (بگو متعصبانهتر) از آنها نگهداری کنیم، جداییمان از آنها هم سخت تر میشود. یک چرخهی بازخورد مثبت.
و همهی اینها چه هستند؟ محصولات ذهن ما. ما در طول زندگی، به ذهنمان دلبسته میشویم. ما عاشق ذهنمان هستیم و این عشق میتواند روز به روز آتشینتر شود.
در فوتبال از توپ مهمتر، در شطرنج از مهرهها مهمتر، در کلش آف کلنز از موبایل مهمتر، در کنکور از قلمچی مهم تر، در آشپزی از اجاق مهم تر، در سکس از آلت جنسی مهمتر «ذهن» ماست. ذهن ما، مهمترین اسباب بازی ما در زندگی است. و ما دلبستهی باورهایمان هستیم؛ و از همینجا بدحالی ما آغاز میشود.
ما برای بقا، برای سازگاری با دنیای بیرون، مدام مجبوریم افکارمان را عوض کنیم. و این یعنی رنج مدام. کدام اسباببازی است که میشود «تا همیشه» با آن بازی کرد؟
مصیبت این است که بعضی از ما ذهن چسبناکتری داریم و جدا شدن (بگو کنده شدن) برایمان دردناکتر است. اما چاره چیست؟ ما هم نخواهیم بکنیم، روزی میرسد که از ما میکنند. هیچچیز کنده نشدنی در این دنیا وجود ندارد. مگر مرگ، کنده شدن همه چیز از ما نیست؟ و مگر میشود از آن گریخت؟
من فکر میکنم مرگ برای آنها که ذهنشان چسبندگی کمتری دارد، کمتر دردناک است. و احتمالا تمرین کندن از همه چیز، روان و سیال و رها بودن، متعصب نبودن به هیچچیز و پذیرش هرآنچه هست، بهترین تمرین باشد برای آمادگی پذیرش مرگ. و البته بهترین راه برای اینکه در این زندگی کمتر رنج بکشیم.
تویها به تاریخ پیوسته اند. من همهی تویهای کودکیام را یا حاتمبخشی کردم، یا به فنا دادم. دریغ از یک قطعهی کوچک. سالها بعد سعی کردم لذت آن بازی محبوب را برای پسرم بازآفرینی کنم، اما دیگر توی پیدا نکردم و هیچوقت هم نتوانستم با لگوهای جدید ارتباط برقرار کنم. بهنظرم قطعات کوچک گیجکنندهی آنها، که باید طبق یک نقشهی خاص سر هم شوند و فقط یک چیز میشود با آنها ساخت، هیچ دخلی به آن تویهای رنگارنگ که میشد با خلاقیت خودت همه چیز با آن بسازی ندارد. اما امروز برای پسرم لگو میخرم. مجبورم. پسرم، برعکس من، عاشق لگوست.
سپاس از همراهی شما! مشتاق هستیم نظر شما را درباره این مطلب بدانیم. اگر عضو سایت نیستید اینجا ثبت نام کنید.
*پس از عضویت برای ارسال دیدگاه از منوی ورود به سایت وارد شوید.